مهمترین خطوط قرمز مذاکرات هستهای |
||
۱ |
عدم پذیرش محدودیتهای بلند مدت |
ما برخلاف اصرار امریکاییها محدودیتهای بلند مدت ۱۰، ۱۲ ساله را قبول نداریم و مقدار سالهای مورد قبول محدودیت را به هیئت مذاکره کننده گفتهایم. |
۲ |
ادامه کار تحقیق و توسعه و |
در طول سالهای محدودیت هم باید تحقیق و توسعه ادامه داشته باشد. آنها میگویند در مدت ۱۲ سال هیچ کاری نکنید اما این، یک حرف زور مضاعف و غلط مضاعف است. |
۳ |
لغو فوری تحریمهای اقتصادی، مالی و بانکی هنگام امضای موافقتنامه و سایر تحریمها در فواصل معقول |
تحریمهای اقتصادی، مالی و بانکی چه مربوط به شورای امنیت، چه کنگره امریکا و چه دولت امریکا باید فوراً هنگام امضای موافقتنامه لغو و بقیه تحریمها هم در فواصل معقول برداشته شود. |
۴ |
منوط نشدن لغو تحریمها به اجرای تعهدات ایران |
لغو تحریمها نباید به اجرای تعهدات ایران منوط شود، نگویند شما تعهدات را انجام دهید بعد آژانس گواهی دهد تا تحریمها لغو شود، ما این مسئله را مطلقاً قبول نداریم. اجرائیات لغو تحریمها باید با اجرائیات تعهدات ایران متناظر باشد. |
۵ |
مخالفت با موکول کردن هر اقدامی به گزارش آژانس |
ما با موکول کردن اجرای تعهدات طرف مقابل به گزارش آژانس مخالفیم. چون آژانس بارها و بارها ثابت کرده مستقل و عادل نیست، بنابراین ما به آن بدبین هستیم. میگویند «آژانس باید اطمینان پیدا کند» این چه حرف نامعقولی است؟ چگونه اطمینان پیدا کند مگر اینکه وجب به وجب این سرزمین را بازرسی کند. |
۶ |
مخالفت با بازرسیهای غیرمتعارف، پرس و جو از شخصیتهای ایران و بازرسی از مراکز نظامی |
با بازرسیهای غیرمتعارف و پرس و جو از شخصیتها را هم به هیچوجه بنده موافق نیستم. بازرسی از مراکز نظامی را هم نمیپذیریم همچنان که قبلاً هم گفتیم. |
۷ |
مخالفت با زمانهای ۱۵ و ۲۵ سال برای اتمام برخی موضوعات |
زمانهای ۱۵ سال و ۲۵
سال که دائماً میگویند برای فلان چیز را هم ما قبول نداریم. |
هر آنچه رهبری در جلسات عمومی میگوید عیناً همان مسائلی است که در جلسات خصوصی به رئیسجمهور و دیگر مسئولان ذیربط میگوید بنابراین این خط تبلیغی غیرصحیح که از برخی خطوط قرمز رسمی در جلسات خصوصی صرف نظر شده است، خلاف واقع و دروغ است. |
به گزارش شبکه اطلاع رسانی راه دانا، به نقل از پیام دلیجان، محمد شریفی، دبیر اجرایی ستاد یادواره شهدای شهر نراق گفت: به منظور تجلیل از مقام شامخ شهدای سرافراز و تقدیر از خانوادههای آنها هفدهمین یادواره شهدای این شهر همزمان با سالگرد عملیات غرور آفرین فتح المبین در روز پنجشنبه، ششم فروردین و از ساعت 3 عصر در محل مسجد جامع شهر نراق برگزار میشود.
وی رمز موفقیت و ماندگاری نام شهدا را پایبندی به اعتقادات دین اسلام و پیروی از ولایت فقیه دانست و اظهار کرد: دفاع از آرمان های شهدا، دفاع از اهداف عالی و انسان ساز دین اسلام است و انقلاب اسلامی نیز نشات گرفته از قرآن، سیره رهبران دینی و ائمه (ع)، برنامه های خدا محوری امام راحل و فرامین رهبر معظم انقلاب است.
شریفی افزود: هدف از برگزاری این یادبودها و یادوارهها بیان ارزشها و اهداف شهدا از هر قشر و فرهنگی میباشد. وی با بیان اینکه ملت ایران دست دشمنان را خوانده و گول آنها را نمیخورند، تصریح کرد: تا فرهنگ ایثار و شهادت در ایران حاکم است، دشمن به خیالات واهی خود نمیرسد.
دبیر اجرائی ستاد یادواره شهدای شهر نراق خاطر نشان کرد: یاد و خاطر شهیدان همواره باید در بین مردم و مسئولان نظام جمهوری اسلامی گرامی داشته شود و ادامه دادن راه و اهداف آنها سرلوحه کار همه باشد.
مبارزه با صهیونیسم جهانی در هر برهه ای از زمان می تواند شکل بگیرد و هر لحظه از زندگی می تواند به نمادی از مبارزه با صهیونیسم مبدل گردد. هر ایرانی می تواند در هر قشر و صنفی قدم در راه مبارزه ای گذارد که شاید اثرش به مراتب از مبارزه نظامی بالاتر باشد. در این پوسترها به بررسی این اتفاق در اقشار مختلف پرداخته شده است:
عرصه تحصیل
عرصه صنعت
عرصه ورزشی
عرصه جنگ نرم
عرصه پزشکی
عرصه کشاورزی
از مجموعه پوستر سرافرازان ، تقدیم به شهید عزیز امیر خلبان عباس بابایی.
برای دریافت پوستر در ابعاد اصلی روی تصویر کلیک کنید
زندگی نامه سردار شهید حاج عباسعلی جان نثاری به قلم خود شهید
اینجانب عباسعلی جان نثاری هستم متولد خرداد ماه 1345 ساکن شهر اصفهان که در خانواده مذهبی با وضعیت اقتصادی ضعیف بزرگ شدم. پدرم دارای شغل آزاد و مادرم خانه دار و دارای یک برادر و دو خواهر می باشم. در مقطع راهنمائی تحصیل می کردم که در سال 1360 احساس کردم دیگر در مدرسه جائی ندارم و وظیفه ای مهم تر از تحصیل بر عهده من و دیگر جوانان گذاشته شده و آن هم دفاع از کشور و بیرون راندن متجاوزین از سرزمینهای ایران اسلامی است. لذا در ماههای پایانی سال تحصیلی کلاس را رها کرده و با دشواری زیاد جهت اعزام به بسیج مراجعه و عازم جبهه های حق علیه باطل گردیدم.
ترک تحصیل و شور و اشتیاق اعزام به جبهه
با مراجعه به بسیج داوطلب اعزام گردیدم که بدلیل کمی سن و کوچکی جثه بنده
از ثبت نام و اعزام توسط مسئولین بسیج ممانعت بعمل می آمد. بنده با تعدادی
از دوستان و همکلاسی که مشکل بنده را داشتند مجبور شدیم برای ادای تکلیف و
شوق و ذوق جبهه رفتن ترفندهایی از قبیل دستکاری تاریخ تولد و.. به جبهه ها
اعزام شویم. اعزام ما به جبهه همزمان با شروع عملیات پیروزمندانه بیت
المقدس بود و با پایان یافتن عملیات بیت المقدس به اصفهان بازگشته و جهت
شرکت در عملیات رمضان برای مرتبه دوم عازم جبهه شدیم. در اعزام اول مسئولین
به لحاظ کوچکی جثه بنده و تعدادی دیگر از دوستان ما را در یک گروهان
سازماندهی کردند که به عنوان دژبان و امورات تدارکاتی کار کنیم ولی
خوشبختانه پس از رسیدن به اهواز ما را اشتباهاً به خط مقدم برده و اولین
حضور بنده با دوستان در مواجهه با دشمن بعثی رقم خورد. در اعزام دوم این
بار به لشکر 14 امام حسین(علیه السلام) اعزام شدیم و بنده که تجربه اول
اعزام خود را بعنوان بی سیم چی و تک تیرانداز گردان پشت سر گذاشته بودم خود
را بعنوان بی سیم چی معرفی کردم تا شاید در یکی از گردانهای پیاده بروم.
در هنگام سازماندهی برادری خوش سیما و خندان در بین افراد چرخ می زد و یکی
یکی انتخاب می کرد. به بنده که رسید پرسید شما بچه کجا هستی؟ و چرا جبهه
آمدی و... که پس از معرفی خودم او نیز خود را حسن غازی معرفی کرد. این بار
نمی دانم بگویم از بخت بد و یا طی مسیر سرنوشت به جای گردانهای پیاده سر از
توپخانه 120 میلی متری لشکر امام حسین (علیه السلام) درآوردم. حقیقت اینکه
در بین بچه های جبهه شایع بود که اینهائی که توپخانه هستند می ترسند و عقب
جبهه هستند و شهید و زخمی نمی شوند که البته با گذشت چند سالی فهمیدم که
بود و نبود توپخانه در جبهه ها چقدر تأثیر در عملیات ها می گذارد و آن
حرفهایی که می زدند از روی بی اطلاعی افراد بود. به هر حال با گذشت زمان به
ادامه خدمت در توپخانه اشتیاق بیشتر پیدا کردم. آن روزهایش مثل همین الان
بسیجی بودن افتخار بود. نه اینکه دیگر عضویتها بوده باشد اما بسیجی آزاد
بود هر وقت می خواست می آمد و هر وقت می خواست می رفت گردان عوض می کرد به
خط می رفت و تابع قوانین دیگر نظامیان نبود. لذا با گذشت چند عملیات و حضور
بنده در توپخانه برادر حسن غازی که گفتم خودش بسیجی بود اما اصرار داشت
باید پاسدار شوی حتی چندین بار بصورت پرخاشگرانه به من گفت تو حق نداری
دیگر با عضویت بسیجی در جبهه خدمت کنی و امروز پاسدار شدن نیز وظیفه و نوعی
تکلیف است امروز با گذشت بیست سال می فهمم چقدر آینده نگر بود. چرا که اگر
من بسیجی می ماندم معلوم نبود با پایان یافتن جنگ امروز در خط اسلام و
رهبری و نظام باشم. همان طور که تجربه نشان داد خیلی ها از گذشته خود
پشیمان هستند که چرا جبهه رفتند؟ چرا شهید دادیم؟ چرا دفاع کردیم؟! به هر
حال یاد گرفته بودیم که (اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولوالأمر منکم) در
سلسله مراتب حسن غازی نیز فرمانده بود و کسی که روزی ما را مکلف به حضور
در جبهه کرده بود امروز اصرار بر پاسدار شدن ما می کرد و خداوند متعال را
هزاران بار شاکریم که لیاقت داد در آبان ماه سال 1362 با پوشیدن لباس سبز
به عضویت سپاه در آیم.
هر فردی که عازم جبهه های حق علیه باطل می شد
مسئول بود اما به جهت اینکه کارها بر اساس تدابیر فرماندهان و مسئولین پیش
برود می بایست افراد جدای از مسئولیت دینی و شرعی که داشتند دارای یک
مسئولیت سازمانی نیز باشند.
در مقدمه معرفی خودم گفتم که در اولین
اعزام به عنوان تک تیرانداز و بی سیم چی مشغول خدمت بودم در مرحله دوم
اعزام در سنگر فرماندهی آتشبار به عنوان مخابرات مسئولیت برقراری ارتباط
بین قبضه ها با مرکز هدایت آتش و از مرکز هدایت آتش با سایر آتشبارها و
دیده بانان توپخانه لشکر را بعهده داشتم. البته در اوایل جنگ هر کس هر کاری
که از او بر می آمد دریغ نمی کرد. مخابرات بودم کنار قبضه ها طناب می
کشیدم هدایت آتش کار می کردم. تدارکات بچه های آتشبار بودم کار کردن و خدمت
به یکدیگر تفکیک و کارها بر مبنای نظم بیشتری پیش می رفت. در ماههای آخر
سال 1362 بعد که به منطقه عمومی جفیر اعزام شدیم و یک روز برادر غازی به
بنده گفت دیگر از حالت آچار فرانسه بودن و همه کاره بودن بایستی فاصله
بگیری و مسئولیت سازمانی پیدا کنی (البته همه می گفتند و همه نیز خودشان
همه کاری را برای پیشبرد جنگ و خشنودی امام و رضایت خداوند متعال از جان و
دل انجام می دادند.) فرماندهان و مسئولین جهت تقویت توپخانه در سپاه و راه
اندازی سازمانهای جدید تصمیم گرفتند که دو آتشبار 130 م م از توپخانه لشکر
امام حسین(علیه السلام) جدا کنند و در قالب سازماندهی بنام توپخانه سپاه به
کار گیرند. خیلی سخت بود از بچه های لشکر جدا شویم. از هم شهری ها، هم
آموزشی ها و... ولی به حکم مسئولین جدا شدیم و گردانی با نام حضرت جواد
الائمه(علیه السلام) سازماندهی شد.
آن روزها مدتی را به عنوان جانشین
آتشبار خدمت می کردم که فرمانده آن برادر گرامی بزرگوار و دوست داشتنی
محمود چهارباغی بود. روزهای پرخاطره و پرمخاطره ای را با ایشان سپری کردیم.
یادم هست در آتشبار بر اثر حادثه ای دست چپم شکسته بود و پس از مدتی که گچ
آن را باز کردم دستم بطور کامل باز نمی شد.
در آن روزها تازه داشتیم
نظامی می شدیم. از جلو نظام می دادیم و صبحگاه برگزار می کردیم و از همان
روزها دوست داشتیم انضباط حاکم باشد. در هنگام از جلو نظام چون دست بنده
کامل باز
نمی شد. ستونی که بنده در آن بودم تا آخر ناهماهنگ با بقیه
ستونها بود. و برادر چهارباغی می گفت بی نظم دستت را بکش و همه آتشبار می
خندیدیم
(یادش بخیر) آنقدر خاطرات زیاد و شیرین است که نمی توانم به
راحتی بگذرم. برای اجرای عملیاتی در ارتفاعات در منطقه قصر شیرین موضع
انتظار را اشغال کرده بودیم. فرمانده آتشبارمان برادر چهارباغی بود و یک
نفر امدادگر داشتیم به نام انگشتر ساز، البته امدادگر که نه، ولی می توانست
آمپولی بزند و قرصی بدهد در این حد موضع انتظارما نزدیک روستاهای مردم
بود. مردان و زنان و بچه های روستائی فهمیده بودند که ما کسی را به عنوان
امدادگر داریم. یکی، دو مراجعه آنها را، برای رفع مریضی پاسخ دادیم اما هر
چه می گذشت
می دیدیم کار دارد مسیر خود را عوض می کند و همه اهالی برای
امداد به ما مراجعه می کنند و در قبال درمان ماست می آوردند، پنیر می
آوردند و کار به جایی رسیده که زنان هم می گفتند که آقای به اصطلاح دکتر
بایستی آمپول ما را بزند که ما دیگر از آنجا تغییر موضع دادیم.
داشتم می گفتم برادر غازی می گفت عملیاتی در پیش داریم و شما به عنوان فرمانده یکی از آتشبارها بایستی کار کنی از او اصرار و از من امتناع به هر حال حکم بود و بایستی قبول می کردم. اولین تجربه فرماندهی بنده مصادف با عملیات بزرگ خیبر بود. چه مسئولیتی و چه آتشباری و چه ماموریت مهمی، سراسر خاطره، در آتشباری که بنده فرمانده آن بودم افرادی بودند که جای پدر بزرگ من بودند، افرادی بودند با تحصیلات بالاتر از بنده و من فردی با جثه کوچک همان مواردی که ابتدا در مقدمه گفتم.
اولین تجربه فرماندهی بنده و توقعی زیاد
تر از حد یک آتشبار (پاسداری کم تجربه) به هر حال همه انقلاب و جنگ و بعد
از آن با عنایت حضرت بقیه الله(عج) امورات سپری می شد و می شود...
در
پشتیبانی آتش از عملیات خیبر، آتشبار ما در نقطه ای اشغال موضع نمود که با
هیچ یک از اصول نظامی تطبیق نداشت چرا که برادران ارتشی با اصول کلاسیک
بیشتر تا آن زمان آشنایی نداشتند و خمپاره انداز 120 و توپخانه 105میلی
متری آنها پشت سر آتشبارها که 130میلی متری بود اشغال موضع کرده بودند.
البته بی دلیل هم نبود، ما برای پشتیبانی از نیروهایی که وارد جزیره مجنون
شده بودند و هنوز پشتیبانی آتش قوی نداشتیم به آن موضع رفته بودیم و از
طرفی پاتک های شدید دشمن با پشتیبانی آتش توپخانه و هوایی جهت باز پس گیری
زیاد بود. ولی بایست این فشارها به حداقل می رسید. به همین منظور آتشبارها
ما در تقاطع دژهور و دژ کلاسیه مستقر شد تا بتواند جاده جنوبی منتهی به
جزیره جنوبی را که فشار اصلی دشمن از آنجا بیشتر بود زیر آتش قرار دهد.
سابقه
نداشت آن قدر آتشبار شلیک کند بچه ها و مسئول قبضه ها دیگر توان نداشتند
کار کنند و لوله توپها به قدری داغ شده بود که با گونی خیس خنک می کردند.
ماموریت و تجربه اول بنده با آرام شدن حرارت عملیات و پاتکهای آن طی شد و
در پایان همین ماموریت پس از یک جابجایی دشمن سنگر به سنگر جای خالی نفرات و
قبضه های آتشبارها را گلوله باران کرد و دو نفر از بهترین نیروهای آتشبار
بنام (علی اکبر پاپی آقوند و نجات علی نژاد) به درجه رفیع شهادت نائل آمدند
(یادشان بخیر و راهشان پر رهرو) و یادش بخیر شهید حسن غازی که در همین
عملیات در یک ماموریت خطرناک پشت دژ کلاییه بر اثر گلوله دشمن به شهادت
رسید.
کسب مهارت و دانش تخصصی از لازمه فرماندهی کردن بود که می بایستی
به آن نیز می پرداختم در اواسط سال 1363 به بنده دستور دادند که باید بروید
اصفهان و دوره فرماندهی آتشبار توپخانه را طی نمایید. بنده گفتم ما را چه
به این کارها من که سوادی ندارم و توان طی کردن این دوره را ندارم و دوست
دارم در بین بچه ها باشم که این بار برادر میرصفیان که آن روز به عنوان
جانشین شهید غازی بودند گفت با توکل بر خدا برو دوره و بیا ما کار زیاد
داریم. بنده این بار به دستور ایشان بمدت 2 الی 3 ماه به اصفهان آمدم و
دوره مذکور را ( به جز دو دوره آموزشی که به اصفهان آمدم) و عملیاتهای بزرگ
و کوچکی که در جنوب انجام شد خداوند توفیق شرکت در آنها را از ما سلب
نکرد. از جمله این عملیاتها، عملیات بیت المقدس، رمضان، محرم، خیبر، بدر،
والفجر3، والفجر مقدماتی، والفجر8، کربلای 3و 4 و 5 و بیت المقدس 7 و دفاع
متحرک عراق که در پایان جنگ صورت گرفت.
در پایان متذکر می شویم که بیاییم و
نگذاریم جنگ و بلکه از همه مهمتر ارزشهای آن توسط دسته ای انسانهای بی
اراده و مزدور داخلی مورد تعرض قرار گیرد.
به امید پیروزی اسلام بر کفر
شهید جان نثاری فرمانده گروه توپخانه و موشکی 15 خرداد بود که در شهریور ماه سال 1390 در عملیات نیروی زمینی سپاه پاسداران علیه ضدانقلاب در شمال غرب کشور به فیض شهادت نائل آمد.
شهید داریوش رضایی نژاد در تاریخ ۲۰ بهمن سال ۱۳۵۵ در شهرستان آبدانان از شهرستانهای استان ایلام به دنیا آمد.
وی
از همان اوایل کودکی در سخن گفتن و دیگر اعمالش نبوغ خود را به اطرافیان
نشان داد، همچنین به واسطه اینکه جثه اش ظریف تر و کمی ریزتر از هم سن و
سالانش بود و همراه با متولدین ۱۳۵۷وارد دوره ابتدائی شد و همیشه با هوش و
توانایی خود معلم و دانش آموزان را تحت تأثیر قرار می داد.ایشان کلاس سوم
ابتدائی را طی تابستان گذراند و دیگر سالهای دوره ابتدائی شاگرد اول و
نماینده کلاس بود.
شهید رضایی نژاد با وجود نبوغ ذاتی در امور
کارگاهی و آزمایشگاهی که از ویژگی های تمامی نوابغ و مخترعان است در تحصیل و
پذیرش و اجرای آکادمیک نیز بسیار منظم و کوشا بود و ضمن فراگیری و کسب
تجربه در رشته خود، در زمینه استفاده از رایانه و علوم کامپیوتری بسیار
توانا بود و با داشتن چنین توانایی های، داریوش بزرگ توانست در مدت هفت ترم
و با رتبه اول و به عنوان دانشجوی برتر دانشگاه، از دانشگاه خود فارغ
التحصیل شود.
وی به محض فارغ التحصیلی به عنوان پژوهشگر در مراکز
مهم تحقیقاتی و علمی کشورمشغول به کار شد و در عرصهای که فعالیت داشت،
توانایی فراوانی داشته و نبوغ و تلاش خود را در مسیر خدمت به وطن خویش قرار
داد.
شهید
رضایی نژاد در همان نخستین سال شروع به کار، در آزمون کارشناسی ارشد سال
۱۳۷۸ در رشته مهندسی برق، گرایش قدرت، در دانشگاه دولتی ارومیه پذیرفته و
مشغول به ادامه تحصیل در دوره کارشناسی ارشد شد.
وی در تیرماه سال
۱۳۷۹ ازدواج نمود و صاحب یک فرزند دختر به نام آرمیتا شد که قبل از ۵ سالگی
و در برابر دیدگانش شاهد پرپر شدن پدر عزیزش بود.
شهید رضایی نژاد
با قبولی در تمام مراحل آزمون دکترا سال ۱۳۹۰ در دانشگاه خواجه نصرالدین
طوسی پذیرفته شد، اما متأسفانه فرصت به پایان رساندن این مقطع تحصیلی را
پیدا نکرد و در تاریخ یک مرداد سال ۱۳۹۰ توسط سرویس جاسوسی اسرائیل «موساد»
که نتوانتستند این دانشمند هستهای پر توان و وطن پرست را تحمل کنند، در
مقابل چشمان همسر و فرزند خود به شهادت رسید و در جوار بهترینهای عالم
بشریت در نزد خداوند متعال جای گرفت.
به بهانه فرارسیدن سومین
سالگرد شهادت مظلومانه شهید داریوش رضایی نژاد گفتوگویی را با شهره
پیرانی همسر این شهید والامقام انجام دادهایم که در ادامه میخوانید:
لطفاً برای آشنایی بیشتر یک معرفی کامل از بیوگرافی خود برایمان فرمایید؟
شهره
پیرانی هستم، همسر شهید داریوش رضایی نژاد. متولد ۱۳۵۸ در شهرستان آبدانان
(استان ایلام) و در حال حاضر دانشجوی دکتری علوم سیاسی دانشگاه تهران
هستم.
چه چیزی زمینه ازدواج شما را با شهید رضایی نژاد فراهم کرد؟
من
و ایشان همشهری هستیم و شهر ما بسیار کوچک است به طوری که تقریبا همه
همدیگر رو میشناسند، به طور کلی از همدیگر شناخت داشتیم ولی عامل موثرتر
این بود که طی دوران دانشجویی من هم ورودی بردار ایشان در دانشکده حقوق و
علوم سیاسی دانشگاه تهران بوده و همچنین درگیر فعالیتهای فرهنگی برای
شهرمان بودم.
با داریوش در طی این فعالیتها به نوعی همکار بودم و
این مهم عاملی برای آشنایی بیشتر شد، ولی به طور کلی ما یک ازدواج سنتی
داشتیم و لااقل من چندان شناختی از داریوش نداشتم.
آنچه در ظاهر
مشخص بود این بود که داریوش آدم مؤفق و آینده داری هست و پدرم با این
دیدگاه و پیش زمینه ای که از داریوش به عنوان یک دانش آموز مؤفق داشت با
این ازدواج موافق بود و من هم بنا به نظر پدرم با ایشان ازدواج کردم.
کدام یک از خصوصیات فردی شهید رضایی نژاد در موافقت ازدواج شما با ایشان مؤثر بود؟
همانطور
که گفتم شناخت من نسبت به داریوش خیلی کلی بود و تا قبل از ازدواج زیاد او
را نمی شناختم، در حقیقت بعد از ازدواج بود که بیشتر شناختمش و داریوش آدم
با گذشتی بود، بسیار همراه و همفکر بود، تا حدی که زمان و کارش به اون
اجازه می داد در خدمت خانواده بود، چه در حرف و چه در عمل اولویت زندگیش من
و بعدها دخترمان بود، بسیار وقت شناس و مسئول بود و رک و راست بود.
هیچ
گاه قولی نمیداد که نتواند به آن عمل کند و اگر هم قول میداد حتماً عمل
میکرد، اعتماد به نفس بالایی داشت، شوخ طبعی شیرینی داشت، بسیار حاضر جواب
بود (که در مواردی واقعا جذابیت داریوش را برای من صد چندان میکرد، از
نظر کاری همیشه میدانستم که یکی از مؤفق ترین افراد در محل کارش بود.
چرا
که با تعهد نسبت به کارش برخورد میکرد، دیدگاه کاملاً «حرفهای» نسبت به
کارش داشت و هیچ گاه عقاید سیاسی و شخصی اش را وارد کارش نمی کرد، چرا که
اعتقاد داشت در هنگام انجام کار بزرگترین وظیفه او انجام مسئولیت و به
سرانجام رساندن و به دست آوردن محصول است و نه چیز دیگر.
از آخرین دیدار خود با شهید برایمان بگویید؟
نمیدانم بگویم خوشبختانه یا متأسفانه آخرین دیدار ما با داریوش در زمان شهادتش داریوش بود.
من
و آرمیتا همراه داریوش از محل کار به خانه باز میگشتیم که کنار درب
منزلمان دو نفر تروریست منتظرمان بودند و به محض رسیدنمان به جلوی درب منزل
یکی از آن دو نفر به سمت ماشین ما آمد و داریوش را به گلوله بست و با شش
گلوله داریوش را به شهادت رساند.
آخرین دیدار من و داریوش با دردناک
ترین خاطره در ذهن من و دخترم نقش بسته شده است؛ همسرم بی گناه و
ناجوانمردانه در مقابل دیدگان من و دخترم به رگبار گلوله بسته شد و حتی
فرصت خداحافظی هم پیدا نکردیم.
از سختی و مشکلات خود در قبل و پس از شهادت برایمان بگویید و اینکه ارتباط مسئولان با شما در این خصوص چگونه بود؟
تا
قبل از شهادت داریوش به دلیل حساسیت شغلی داریوش از لحاظ روانی تحت فشار
شدیدی بودیم؛ نگرانی از ترور، ربایش، و حتی ربایش دخترمان آرمیتا آرامش را
از زندگی ما گرفته بود، به خصوص بعد از شهادت شهید علیمحمدی طبعاً این
نگرانی ها بیشتر شد.
تا حدی که امکانش رو داشتیم احتیاطهای لازم رو
در این زمینه انجام می دادیم ولی خب چندان کاری از دست ما دو نفر ساخته
نبود تا اینکه بالاخره اتفاقی که نباید افتاد، البته شخصا اعتقاد دارم برای
داریوش بهترین اتفاق و بهترین مرگ اتفاق افتاد.
داریوش سعادتمند شد
هم در این دنیا جاودانه شد و آخرت خودش رو تضمین کرد، ولی قطعاً برای من و
دخترم آرمیتا شرایط سختی به وجود آمد، بعد از شهادت هم به دلیل پاره ای
مسایل تا پیش از تشریف فرمایی رهبر معظم انقلاب به منزلمان چندان شرایط
مناسبی نداشتیم و در حقیقت بسیار تنها بودیم.
از دیدارهای مسئولان و به ویژه مقام معظم رهبری پس از شهادت با شما داشتند، برایمان بگویید؟
تقریبا
جز یکی دو نفر از مسئولان که به دلیل دوستی یا ارتباط کاری داریوش با
اونها کسی از ما سراغی نمی گرفت، کسانی مثل آقای عباسی (رئیس سازمان
انرژی اتمی) یا سردار وحیدی (وزیر وقت دفاع) که لطف زیادی نسبت به ما
داشتند و البته شاخصترین این دیدارها هم حضور ارزشمند مقام معظم رهبری
بود.
همسر شهید شهریاری در روزهای سخت ابتدایی شهادت داریوش همدم و
همدرد و سنگ صبور من بودند تقریباً هر روز با ایشان تلفنی صحبت می کردم و
همچنین با همسر آقای عباسی، ولی پس از حضور مقام معظم رهبری در منزلمان
شرایط تغییر کرد.
در این سه سال گذشته فهمیدم که مقام معظم رهبری به
شهدا و خانواده شهدا با دیدگاهی ویژه نگاه می کنند و بی شائبه و بدون
چشمداشت محبت و حمایت معنوی می کنند. نگاه ایشان به شهدا ابزاری نیست.
ایشان به دلیل جایگاه معنوی شهدا برای شان ارزش قائل است و خدمات آنها را
ارج مینهد.
در صحبتهای خصوصیمان با دیگر خانواده شهدای هستهای هم همه همین عقیده را دارند.
از تنها یادگار شهید رضایی نژاد برایمان بگویید.
آرمیتا
در تاریخ ۲۳ آذر ۱۳۸۵ متولد شد، به قول خودش ۸۵ برعکس ۵۸ (یعنی سال تولد
من) هستش و از جهت دیگر دقیقا سی سال بعد از پدر به دنیا آمده، چون داریوش
متولد ۱۳۵۵ بود و هر دو در سال مضرب ۵ به دنیا آمدند.
بسیاری از
خصوصیات اخلاقی و ظاهری اش شبیه پدرش بوده و در حال حاضر کلاس اول را تمام
کرده ولی به قول خودش تا پاش رو توی کلاس دوم نذاره هنوز کلاس دومی نیست!
تنها آرزوی من عاقبت به خیری آرمیتاست.
روزهای اول شهادت بهانه پدر را میگرفت، چگونه در آن روزهای سخت او را آرام کردید؟
روزهای
اول بعد از داریوش آرمیتا واقعا بیتابی میکرد، روزی که برای تشیع جنازه
رسیدیم ایلام یک نفر بدون اینکه من متوجه بشم به آرمیتا گفته بود پدرت دیگه
برنمیگرده! یکدفعه صدای فریادهای آرمیتا بلند شد. نمیخواست قبول کند، من
کاری از دستم بر نمی اومد، پدرم آن شب تمام ایلام رو با آرمیتا گشت تا
آرامش کند.
اگر لطف خدا و حمایتهای پدر و مادر و خانوادهام نبود
هیچ وقت نمیتوانستم از آن روزهای بسیار سخت عبور کنم، برادر و عمهام بعد
از اینکه تهران آمدیم، آمدند و با ما زندگی کردند،عمه دیگرم و عموی کوچکترم
مرتب به ما سر میزدن و با آرمیتا بازی میکردند تا سرگرم بشه، دختر عمهام
که با هم همسن و سال هستیم طی آن سال اول بارها از ایلام آمد و به ما سرزد
و هر روز تلفنی جویای احوال ما بود.
دایی و زن داییام (با وجود
اینکه خودش درگیر بیماری سرطان بود) هم ما رو تنها نگذاشتن و هر کاری که از
دستشون برمی آمد برای ما انجام دادند و همچنان می دهند، واقعیت این است که
سال اول شرایط روحی خودم هم چندان خوب نبود و اگر کمک خانواده و دوستانم
نبود نمی توانستیم به راحتی از آن مرحله سخت عبور کنیم و به همین دلیل از
محبت همه آنها بسیار سپاسگزارم.
آیا پس از گذشت سه سال از شهادت پدر، هنوز هم این بی تابیها را دارد؟
بله،
گاهی اوقات بسیار بی تاب و دلتنگ می شود، حتی گاهی فکر میکنم هر چی
بزرگتر میشه شرایط برای آرمیتا سختتر میشود و بیشتر احساس دلتنگی میکند.
همسر
شما یک شهید هستهای هستند، اگر فرزندتان هم بخواهد در همین حوزه تحصیل
کند و راه پدر را ادامه دهد، این اجازه را به او می دهید؟
اعتقاد
من این است که آرمیتا باید دنبال علاقهاش برود، اگر حوزه علاقه او در
آینده مثل الان حوزه کاری پدرش باشد که چه بهتر و اگر هم به حوزه دیگری هم
علاقمند شد من حتماً حمایتش می کنم.
آن چیز که مهم بوده این است که
آرمیتا نسبت به شغل و وظیفه اش مسئول و متعهد بوده و فرد مفیدی برای کشورش
باشد، آرمیتا همیشه میگه که آرزویم این است که شغل پدرم را ادامه بدم و مثل
بابا شهید بشم.
من به او میگویم که مامان جان پس من چی؟ من تنها
بمونم؟ و او جواب میدهد: «مگه شما نمیگی شهدا زندهاند و ما نمیتونیم
اونا رو ببینیم ولی اونا ما رو میبینند، هر وقتی که منم شهید بشم همیشه
میام بهت سر میزنم و تنهایت نمیگذارم!».
حضرت زینالعابدین امام سجاد علیهالسلام فرمودند: مشکل ترین و سخت ترین لحظات و ساعات دورانها براى انسان، سه مرحله است:
یوسف رحیمی از شاعران کشورمان درباره واقعه غم انگیز تخریب بقیع توسط وهابیها در هشتم شوال ۴ رباعی سروده است.
بامروز یعنی هشتم شوال سال مصادف است با اشغال مدینه منوره توسط وهابیها و تخریب قبور ائمه بقیع(ع). یوسف رحیمی از شاعران کشورمان درباره این واقعه غم انگیز 4 رباعی سروده است. این 4 رباعی که دو رباعی اولش خطاب به امام زمان (عج) است، در ادامه میآید:
دارم دلی از امید و غم مالامال
در آتشم از ماتم هشت شوّال
اما به تو و ظهور تو دل بستم
باز آی که برپا شود این صحن امسال
*
با آمدنت اگر قیامت برپاست
تیغ تو بلای جان وهابی هاست
در مقدمت ای منتقم آلالله
این گنبدِ ریخته، به پا خواهد خاست
*
تا بوده و هست درد و غم باشد، آه
داغی به دل اهل کرم باشد، آه
ای شهر مدینه! بی وفایی تا کی؟
کی دیده «کریم» بی حرم باشد، آه
*
با بی کسی و غربت و غم میسازیم
با شیون و آه دم به دم میسازیم
سوگند به آن چهار قبر خاکی
یک روز برایتان حرم میسازیم
از مجموعه پوستر سرافرازان ، تقدیم به شهید عزیز سردار مهدی باکری.
از مجموعه پوستر سرافرازان ، تقدیم به شهید عزیز سردار محمد ابراهیم همت.
مجموعه پوستر سرافرازان ، تقدیم به شهید عزیز سردار حسین خرازی.
مجموعه پوستر سرافرازان ، تقدیم به شهید عزیز امیر سپهبد علی صیاد شیرازی.
امام خامنهای بهمناسبت همایش "مادران چشم به راه" و تجلیل از مادران شهدای گمنام تهران خطاب به این مادران شهدا پیامی صادر کردند. متن این پیام بهشرح زیر است:
بسمه تعالی
"سلام و درود خدای توانا و مهربان بر دلهای صبور و پرظرفیت مادرانی که پس از هجرت جگرگوشگان دلبندشان به نشانهای از پیکر پاک آنان دل بستهاند و به آن نیز دست نیافتند و با اینهمه با شکیبایی و صبوری خود نقش بینظیر و استثنایی از خود بر جای نهادند. پاداش این صبر بزرگ، روشنی چشم آنان به مژده رحمت الهی خواهد بود انشاءالله".
"سید علی خامنهای"
نابخشودنی![]() گناه بزرگ فتنهگران در سال ۸۸ این بود که اگر خوشبینانه نگاه کنیم و بگوئیم اینها یک شبههای، خدشهای در ذهنشان بود، این خدشه را به صورت ایجاد چالش برای نظام اسلامی مطرح کردند. این گناه بزرگ، قابل اغماض هم نیست؛ آثار آن هم همچنان در جامعهی ما موجود است. بیانات رهبر انقلاب در تاریخ ۱۳۹۰/۰۳/۰۸ |
به گزارش فرهنگ نیوز ، خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات جانباز آزاده رسول کریم آبادی است:
مجید زارع، بسیجی چهارده ساله، اهل آمل، تو جمع بچه های گردان یا رسول، کم سن ترین بود. او کاری کرده بود کارستان؛ کاری که عراقی ها را به شدت عصبانی کرده بود و خبرنگارها با دست خالی برگشتند. مجید رزمنده ی بسیار شلوغی بود. از بس سر به سر بچه های گردان می گذاشت، نیروها دیگر از دستش عاصی شده بودند. دلش می خواست همه را با شوخ طبعی اش شاد کند. با همه این احوال بسیار مطیع و فرمان بردار بود.
یک بار شعبان صالحی به من گفت: برو هر نقشه ای که به ذهنت رسید، پیاده کن و هر بلایی که دلت خواست سرش دربیار؛ فقط آدمش کن.
رفتم و مجید را صدا زدم. مقابلم ایستاد. گفتم: مجید! کوله پشتی ات را بیاور. مجید هم ذوق زده رفت و کوله پشتی اش را آورد. گفتم: بیا کوله ات را پر از سنگ کنیم. گفت: می خواهی حال کسی را بگیری؟ گفتم: تو پرش کن، من لازمش دارم.
مجید خوش به حالش شد. نشست و حسابی تا آن جا که جا داشت، سنگ های قلمبه و سلمبه را بار کوله اش کرد. گفتم: خوب کولت کن.
گفت: یعنی می خواستی حال من را بگیری؟ این همه سنگ، به خدا سنگین است. گفتم نه! تو کولش کن ببریم به ساختمان. یکی آن جاست که می خواهم ادبش کنم. خندید و کولش کرد. گفتم: ببر بالا، طبقه دوم یا سوم ساختمان، روی یک پشت بام. وقتی رسید، گفتم: خوب مجید حالا دست هایت را با یک پا، بالا نگه دار، شاید کمی آدم شوی. زد زیر خنده و همان جا هم دستم انداخت.
وقتی که ما را به بیمارستان برده بودند، خبرنگار تلویزیون عراق، هند و چند کشور دیگر بین بچه ها آمدند و گشتی زدند و مدتی بچه ها را برانداز کردند. بعد مجید را انتخاب کردند.
عراقی ها مجید را آوردند وسط محوطه، جلوی خبرنگارها و صلیب سرخ. عراق هم دنبال سو استفاده سیاسی بود و خبرنگارها هم دنبال بچه های کم سن و سال، خبرنگارها مجید را دوره کردند. افسر عراقی، جلوی فیلم بردارها و خبرنگارها یک بطری آب یخ آورد و جلوی چشم همه تماشاچیان، عکاس ها، خبرنگارها و دوربین تلویزیون ریخت داخل لیوان و به مجید تعارف کرد. دوربین و فیلم بردارها هم زوم کردند روی دست های مجید و لیوان آب.
افسر بعثی لیوان آب را به مجید می برد و مجید با پشت دست به لیوان می کوبد و دست عراقی را پس می زند. مقداری از آب پر لیوان می ریزد روی زمین. نصف لیوان خالی می شود. دوباره لیوان را پر آب می کند و به مجید می دهد. مجید دوباره پس می زند. مرحله سوم، فرمانده عراقی لیوان آب را پر می کند و جلوی نگاه دوربین و خبرنگارها، دستی به سر مجید می کشد و آب را به دست مجید می دهد.
برای لحظاتی سکوت همه جا را فرا می گیرد. مجید با خشونت، آب را روی زمین خالی می کند و لیوان را پرت می کند سمت دوربین. خبرنگارها ریختند سر مجید و با سماجت می پرسند که چرا با تشنگی سختی که داری و لب هایت ترک برداشته، آب را روی زمین ریختی؟
مجید گفت: این آب شاید به اندازه ی جانم، برای من ارزش داشته باشد و من شاید به قدر تمام اسیران تشنه باشم، اما نمی توانم این آب را بخورم، وقتی همه همرزمانم تشنه هستند.
افسر عراقی خیلی خشمگین شد. همه که رفتند، شب دوباره فرمانده بعثی، عصبانی وارد محوطه شد و داد کشید: جوخه ی اعدام.
سربازها دویدند و از داخل یک انباری، چند چوبه دار بلند با یک طناب ضخیم آوردند. بعد داد کشید و گفت: بسیجی ایرانی! مجید را بیاورید. همان جا که آب را روی خاک ریخت، دارش بزنید. من خودم می خواهم دارش بزنم.
ما که عربی بلد نبودیم، از لحن کلامش می فهمیدیم که چه می گوید. داد که می زد، سربازان عراقی از ترس به خود می لرزیدند.
مجید تشنه بوده، آب نخورده، دلش تشنگی می خواسته؛ این که جرم نیست. چرا با ما این قدر دشمنی دارند؟ در همین حین یک ماشین نظامی وارد محوطه شد و سربازها به سرعت چوبه دار را جمع کردند. معلوم بود که این ها فقط یک تهدید بود. ما پذیرفته بودیم که آرمان خواهی رنج دارد، اسارت دارد. مشقت دارد. برای همین، چیزی به نام مشقت و سختی آزارمان نمی داد. اگر ذره ای پشیمانی می ریخت توی دلت، همان لحظات نخست اسارت، کارت را یکسره می کرد و در یک بی آرمانی محو می شدی.